به تو می اندیشم

نمیفهمم وقتی به تو فکر میکنم نمیدانم چه احساسی دارم خوشحالم یا ناراحت؟ متاسفانه همه جا با منی وقت غذا خوردن خوابیدن خندیدن انگار با من شریک شدی بدون اینکه  از من اجازه بگیری گرچه یه خاطره ایی ولی برای من هنوز زنده ای .دنیا برای من دیگر قشنگ نیست  و  فکر تو مرا بیشتر رنج میدهد کاش برای همیشه فراموش میشدی  

مرا به دست باد نسپار

هر چیزی در این دنیا رنگ وبویی دارد همیشه همه چیزو اینجوری دیدم حتی ادما برای هر کسی یه رنگی انتخاب کردم جز کلمه فراموشی.اینکه بشه در عرض چند روز یه سری اتفاقاتو از ذهنت پاک کنی یه اتفاقایی که دوسشون داشتی وبهش دلبسته بودی وحالا باید سعی کنی که فراموش کنی که یادت بره چون  این خاطره ها تنها مال تو نیست بلکه یه نفر دیگه هم شریک بوده وحالا او رفته شایدم فراموش کرده و اینکه نمیدونه خودش تو رو پایبند خودش کرده بوده مثل کرم ابریشم دور تا دور وجودت میپیچه و وقت پرواز ازاد در دراسمان پرواز میکنه بدون اینکه به تو فکر کنه گرچه سخت ترین مرحله همینه که با این مسئله کنار بیای  که ادما راحت دل همو میشکنند که یادشون میره روزی با هم چه ارزوهای قشنگی داشتین تو رو مثل بادکنک تو اسمون رهات میکنن

برای یک دوست

وقتی برای بار اول به من گفت که برایش خواستگار امده و فکرش مشغول شده باورم نمیشد که دارد کم کم از این دنیای دخترانه وارد مرحله جدیدی میشود البته ابن بار اولش نبود که کسی به خواستگاریش میرفت اما این دفعه با دفعات قبل فرق داشت صحبتاش بوی شوخی نمیداد مصمم بود من برایش نگران بودم چون دوستش داشتم از بچگی با هم بودیم رویاهایش را میدانستم و دوست داشتم مردی که دستش را میگیرد همانی باشد که او همیشه منتظرش بوده .با من مشورت کرده بود در بیشتر امور با هم مشورت میکنیم شاید نصفش عادت باشه اما نصفه بیشترش اعتمادیست که به هم داریم .شبی که با هم صحبت کردیم حسابی به اینده خودم و او فکر کردم  احساسم میگفت که با این مرد خوشبخت میشود  یکی از صمیمی ترین دوستان دایی ام بود دورادور میشناختمش همه به خوبی ازش یاد میکردن .و حالا بلاخره نامزد شدن و من امیدوارم همیشه در کنار هم خوشبخت باشن.سوسکی این پست متعلق به توست  به یاد همه ان خاطره های تلخ و شیرینی که با هم داشتیم میدانم خودت بهتر از هر کسی میدانی چطوری زندگی ات را در دستت بگیری امیدوارم  دنیای شیرینی داشته باشی

این سالها

من گاهی وقتها تو ذهنم داستان میسازم البته هیچ وقت رو کاغذ نمیارمشون اما این دفعه میخوام اینجا بنویسم                                                                                                                    ماندانا باورم نمیشود فکر میکنم هنوز اینجایی کنار من بعد از اون همه اتفاقهای عجیب که افتاد هیچ وقت از ذهنم پاک نشدی .امروز که خبر فوتت رو شنیدم چند ساعت گریه کردم  هم برای تو که چه تنها مردی هم برای خودم که در گیر این زندگی کثیف شدم نه این حق ما نبود.دوستیه چند ساله ما فقط به خاطر یه عشق از بین رفت عشقی که مال هیچ کدوم نبود فقط یه هوس بود یه بچگی که هیچ کدوممون نفهمیدیم .امروز برگشتم به 8سال پیش سال اول دانشگاه به خنده های بی پروای تو به درس خوندنمون تا صبح به نقشه هایی که برای اینده داشتیم الان که فکر میکنم نمیفهمم چرا این اتفاق افتاد ما از 2تا خواهرم به هم نزدیک بودیم .میدونم تو محسن اون پسره چشم سبز رو خیلی دوس داشتی برای بار اول عاشق شده بودی تب عشقت بالا بود محسنم که ظاهرا تو رو دوست داشت راستش من هیچ وقت مثل تو نبودم درسته با هم دوست بودیم اما اخلاقمون زمین تا اسمون فرق داشت من گوشه گیر عصبی شایدم بداخلاق بودم اما تو خوش خنده  خوش بین و امیدوار بودی برای همین همه زود بهت دل میبستن وقتی محسن کنار تو بود من تنهاتر میشدم غیر تو کسی به من اهمیت نمیداد .باور کن محسن خودش سمت من اومد ادم درست وحسابی نبود دخترها زود دلشو میزدن وقتی هم از تو خسته شد اومد سمت من خیلی سعی کردم با بی محلی شرشو کم کنم اما دست بردار نبود میدونستم اگه بفهمی دیوونه میشی زودتر از اونی که فکر میکردم فهمیدی ولی تو حق نداشتی یک طرفه تصمیم گیری کنی حق نداشتی جلوی اون همه ادم باصدای بلند به من بگی خیانتکار بعد هم مثل برق ناپدید بشی از چی فرار کردی از من؟از بهترین دوستت؟  اصلا در زندگیه من مردی به نام محسن وجود نداشت تو اونو در زندگیه من میدیدی هرگز نتوانستم ازدواج کنم قیافه هر مردی منو یاد تو میندازه یاد صدای خیانتکاری که گفتی ماندانا شاید قلب تو شکست اما قلب منم شکست همون  چند سال پیش وقتی برای همیشه قطع رابطه کردی ماندانا امزوز فهمیدم همه این سالها دل تنگت بودم چه زود رفتی

نشانه ها

میگند خداوند در زندگی هر کس نشانه هایی گذاشته که به وسیله اون راهشو پیدا میکنه  نمیدانم برای همه این طور هست یا نه ؟ولی فکر میکنم برای من این جوری بوده.با اینکه درس و مدرسه را دوست داشتم ترک تحصیل کردم الان که فکر میکنم میبینم انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود از بچگی علاقه زیادی به ارایشگری داشتم وبعد از ترک تحصیل تصمیم گرفتم حداقل ارایشگر بشوم روزها به اموزشگاه ها زنگ میزدم از همه پرس و جو میکردم از ماندن در خانه و علاف بودن حوصله ام سر رفته بود بلاخره بعد از تلاشهای فراوان یک اموزشگاه خوب پیدا کردم ولی متاسفانه شرایطش با من جور نمیشد مجبور بودم هر روز صبح ساعت 8 همراه یک مدل انجا حاضر باشم سخت ترین قسمت موضوع همین مدل پیدا کردن بود چه کسی حاضر بود مدل یه ادم تازه کاری مثل من بشه؟رویای ارایشگری به باد رفت و جاشو به شیرینی پزی و کیک پختن داد هروقت با مامانم راجع به گذشته ها حرف میزنیم میگن هیچ وقت یادم نمیره چه بلاهایی سرم اوردی طفلی خاله پروانه که مجبور بودن همه این دستورهای اشپزی انگلیسی که من از تو اینترنت پیدا میکردم ترجمه کنند ودختر خا له ام هم موظف بود اونا رو پاک نویس کنه فکر کنم چشام هم چند نمره ضعیف تر شده بود بس که به صفحه مانیتور خیره شده بودم البته در کنارش اون همه مواد و دسرهای عجیب و غریب و غذاهای غیر قابل خوردن بماند که عاقبت نصیب سطل اشغال میشدن  .بعد از یه مدتی که بنده فهمیدم در هیج کدوم از این کارها استعداد ندارم همه پیشنهاد دادن که به کلاس خیاطی برم تنها کاری که هیچ وقت فکرشو نمیکردم مطمئن بودم بعد از چند ماه حتما از این یکی هم دلزده میشم من به خیاطی علاقه خاصی نداشتم برایم اهمیتی نداشت نمیدونم چه طور شد که یک دفعه خیاط شدم رویای من چیز دیگه ای بود که سر از این کار در اوردم راستش اوایل واقعا سخت بود باید یه گوشه مینشستی و مدام کوک میزدی یا هر درزی را شاید 5بار باز میکردی دوختن زیپم که یکی از سخت ترین ها بود اما من بهترین معلم دنیا را داشتم معلمی که همیشه من را تشویق میکرد به روزی نزدیک که میتوانم برای دیگران لباسهای مورد علاقه شان را بدوزم به من یاد داد که لباسها برای ادم خاطره میاورند خاطره شبهایی که تا صبح بیداری تا لباس را تمام کنی ولی در عین حال لذت هم میبری لذت وقتی که لبخند رضایت را روی لبهای مشتری میبینی من نمیگویم که خیاط ماهری شدم و دارم از خودم تعریف میکنم همه اینها را گفتم که از شما تشکر کنم نیره خانم به شما مدیونم به خاطر همه این سالها که پشتیبان من بودی به همه اون روزهایی که به من دلداری میدادین غصه نخور لباست خوب میشه .امروز دوستی بعد سالها به من زنگ زده  الان برای خودش مهندسی شده وقتی از من میپرسد تو چی کار کردی یه لحضه گیج میشوم و بلاخره میگم خیاطی میکنم در کمال ناباوریم صدای ذوق زده اش را از پشت تلفن میشنوم که  میگوید افرین کار خیلی خوب کردی اگه ادامه بدی موفق میشی شاید حتی از من که درس خوانده ام موفق تر بشی .نیمداند که من عاشق کارم هستم اگه یک بار دیگر هم متولد میشدم همین کار را میکردم میدانم اینها همه نشانه اند که بدانم هر چه باید بشود خواهد شد