این سالها

من گاهی وقتها تو ذهنم داستان میسازم البته هیچ وقت رو کاغذ نمیارمشون اما این دفعه میخوام اینجا بنویسم                                                                                                                    ماندانا باورم نمیشود فکر میکنم هنوز اینجایی کنار من بعد از اون همه اتفاقهای عجیب که افتاد هیچ وقت از ذهنم پاک نشدی .امروز که خبر فوتت رو شنیدم چند ساعت گریه کردم  هم برای تو که چه تنها مردی هم برای خودم که در گیر این زندگی کثیف شدم نه این حق ما نبود.دوستیه چند ساله ما فقط به خاطر یه عشق از بین رفت عشقی که مال هیچ کدوم نبود فقط یه هوس بود یه بچگی که هیچ کدوممون نفهمیدیم .امروز برگشتم به 8سال پیش سال اول دانشگاه به خنده های بی پروای تو به درس خوندنمون تا صبح به نقشه هایی که برای اینده داشتیم الان که فکر میکنم نمیفهمم چرا این اتفاق افتاد ما از 2تا خواهرم به هم نزدیک بودیم .میدونم تو محسن اون پسره چشم سبز رو خیلی دوس داشتی برای بار اول عاشق شده بودی تب عشقت بالا بود محسنم که ظاهرا تو رو دوست داشت راستش من هیچ وقت مثل تو نبودم درسته با هم دوست بودیم اما اخلاقمون زمین تا اسمون فرق داشت من گوشه گیر عصبی شایدم بداخلاق بودم اما تو خوش خنده  خوش بین و امیدوار بودی برای همین همه زود بهت دل میبستن وقتی محسن کنار تو بود من تنهاتر میشدم غیر تو کسی به من اهمیت نمیداد .باور کن محسن خودش سمت من اومد ادم درست وحسابی نبود دخترها زود دلشو میزدن وقتی هم از تو خسته شد اومد سمت من خیلی سعی کردم با بی محلی شرشو کم کنم اما دست بردار نبود میدونستم اگه بفهمی دیوونه میشی زودتر از اونی که فکر میکردم فهمیدی ولی تو حق نداشتی یک طرفه تصمیم گیری کنی حق نداشتی جلوی اون همه ادم باصدای بلند به من بگی خیانتکار بعد هم مثل برق ناپدید بشی از چی فرار کردی از من؟از بهترین دوستت؟  اصلا در زندگیه من مردی به نام محسن وجود نداشت تو اونو در زندگیه من میدیدی هرگز نتوانستم ازدواج کنم قیافه هر مردی منو یاد تو میندازه یاد صدای خیانتکاری که گفتی ماندانا شاید قلب تو شکست اما قلب منم شکست همون  چند سال پیش وقتی برای همیشه قطع رابطه کردی ماندانا امزوز فهمیدم همه این سالها دل تنگت بودم چه زود رفتی

نظرات 7 + ارسال نظر
سوری جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

میگم این وبلاگ باعث شد من یکی تو رو بیشتر بشناسم.نمیدونستم از این کارام میکنی :)

تازه کجاشو دیدی

فا شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ

چه شروع غمگینی برای نوشتن..... ولی نثر بسیار روون و زیبایی داشت.... آفرین

ترمه شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 ب.ظ http://termeh94.blogsky.com

خیلی قشنگ بود

مرسی

جیر جیرک شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ب.ظ

اخیییییییییییی اشکم در اومد!

الهی

سوسک سیاه! شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

خییییییلیییییی بیست! بابا داستان نویسم بودی خبر نداشتیم؟ باور کن به جان بچم قاسم خیلی خوب بود.اون داستان قبلیه که داده بودی بهم معمولی بود اما این خیلی جالبه. الان تموم شد یا بازم مینویسیش؟!

نه دیگه داستانام معمولا کوتاهن تموم شد بیشتر شبیه خاطره ان

می تی یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ http://miti.pesianblog.ir

بابا خاله فری!! کجا بودی تا حالا؟؟؟ ایول! خیلی خوبه! شروعش که خیلی خوب بود! گیج ویج هم شدم.. اول فکر کردم از زبون یه پسره بعد دیدم نه.. دوستشه..خوب خیلی عالیه.. موفق باشی دختری ام!

شاذه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

عالی بود! نثر روون، متن ساده و معنی عمیق!
ولی گذشته از این، من خوب میدونم که غمگین نوشتن چقدررررر ساده تره و چقدر سریعتر حس میگیره و معنا پیدا می کنه. ولی اگر بشه با همین متن کوتاه و نثر ساده یه لبخند عمیق رو لب خواننده نشوند، اون وقت فوق العاده است!
خوبه. تو می تونی. ادامه بده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد