شام اخر

ما چند تا دوست بودیم دوران بچگی با همه خوب و بدیهایش زود گذشت مثل باد .تنها چیزی که با قی موند خاطره هایی بودن که از ما چند نفر بر جا مانده بود نفر اول زود راه زندگیشو پیدا کرد با اولین خواستگار ازدواج کرد ماندیم من و3نفر دیگر نفر دوم ادم عجیبی بود قلب رئوفی داشت اما زود بروز نمیداد یک روز امد وگفت من هم رفتم به همین سادگی .من و نفر دیگر فارغ از دنیای اطرافمون سرگرم زندگی بودیم با نفر اخر من اخت شده بودم یه جورایی بهش وابسته شد بودم فکر تنهایی زندگی بدون او مرا دیووانه میکرد وبلاخره ان روز شوم رسید گفت دارد چمدانهایش را میبندد و برای همیشه میرود میدانستم دیگر بر نمیگردد اینجا را دوست نداشت وقت رفتن نه گریه کردم نه خنده .در خانه ام  مثل همیشه 2بشقاب سر میز گذاشتم اما واقعیت این بود که شام را من به تنهایی سرو کردم گرچه غذاها مزه شور اشک رو میداد