دین.اعتقاد.یقین

دستها همه به سوی بالا دراز شده همه دردمندند همه حاجت دارند بعضی ها با صدای بلند گریه میکنند و مدام شفاعت میطلبند شب نیمه شعبان است و حرم بسیار شلوغ هست در میان این همه همهمه و شلوغی یک دفعه همه با صدای بلند گریه میکنند عده ای دنبال دختری میدوند و لباسهایش را پاره میکنند  یا به سر وصورتش دست میکشند خدامها فوری خودشان را به دختر میرسانند و او را با خود میبرند در لحظه اخر یک ثانیه نگاهمان به هم گره میخورد خدای من عجب چشمهای قشنگی دارد.من بهت زده ایستاده ام و به حرفهای خانمی گوش میدهم که برای دوستش از همان دختر تعریف میکند فکر کنم 12ساله به نظر میومد کنار پنجره فولاد ایستاده بود منم کنارش بودم داشت با خدایش راز ونیاز میکرد لابه لای حرفاش فهمیدم کور هس شنیدم که داشت میگفت یا امام زمان من خسته شدم پس کی من رو شفا میدین؟همون موقع یه نوری تابید رو چشماش یه صدای ارومی هم امد که همین الان شفا گرفتی. زن همچنان حرف میزد و دوستش با صدای بلند گریه میکرد یه لحظه احساس کردم صورت منم خیسه بدون اینکه بفهمم همراه حرفاش گریه کرده بودم گریه ام برای خوشحالی دختری بود که بعد از 12سال میتونست ببینه از فردا و فرداهای دیگه با چشمای خودش حرم حضرت رضا رو میتونست ببینه.خوش به حال تو که دعایت مورد قبول خداوند قرار گرفت.