به چشماش نگاه میکنم خیره شده به من. فنجون قهوه تو دستای من پیچ میخوره به این ور اون ور جوری نگاهم میکنه انگار همه چی به حرفای من بستگی داره نمیدونم چرا یه دفعه زد زیر گریه از همون اولی دیدمش فهمیدم حال درست حسابی نداره براش فال که میگرفتم بهش حرفای خوشحال کننده زدم بلکه یکم از اون حال وهوا خارج بشه اما انگار فایده نداشت حرفای من ارومش نمیکرد حالا من خیره نگاهش میکردم انگار دنبال بهونه میگشت واسه گریه کردن زنی مقابل من بود که زیر غصه ها له شده بود اسون نیست بشینی جلو یه نفر بزنی زیر گریه غرورتو بذاری زیر پات همه حرفای تو دلتو بریزی بیرون شاید تو عمرش منو چندبار بیشتر ندیده بود اما براش اهمیت نداشت دلش که سبک تر شد خندید گفت یه وقتایی جلو دکترشم میزنه زیر گریه اونم میگه همه مشکلاتش برمیگرده به زود ازدواج کردنش شوهرشو دوست نداره وبعد از چندین سال زندگی هنوز بهش عادت نکرده .خونه که رسیدم رفتم حموم مثلا رفتم حموم زدم زیر گریه واسه اون زن و همه زنهایی که به اجبار زندگی میکنند
قشنگ بود...
درد داره مبارزه کردن و آرام نگرفتن... کاش تلاشی می کرد برای عادت کردن و خوشبخت شدن...
نمی دونم چی بگم... سخته خیلی.... ولی کاش خودشو نمباخت و مبارزه میکرد با افسردگی
وااااای من تو تنهایی هم به زور گریه میکنم!! چه برسه واسه یکی دیگه!!!
خدا کنه بتونه کنار بیاد...
من اگه جای تو بودم به خونه نمی رسیدم همونجا همراش گریه میکردم!
خدایییییییییییییی من! بهت میگم چه حسی دارم بعدا
چه سخت